یبلیبلیبلیب

رذزرذزر

یبلیبلیبلیب

رذزرذزر

جامعه ی ما

چند روز پیش بنا به ضرورت سوار مترو شدم تا به مقصدی برسم البته معمولا زیاد سوارش نمیشم چون مسیرم نمیخوره ولی اون روز مسیرم میخورد . ساعت 10 شب بود خلاصه سوار شدم و نا گهان دیدم یک زن جوان فحشی به یک مرد جوان داد و مشتی رو حواله ی سینش کرد ........ مردم به سرعت اونها رو از هم جدا کردند و زن رو گوشه ای و مرد رو چندین صندلی اون طرف تر نشاندند چند لحظه بعد مرد جوانی در حالی که دست دخترک کوچکی را گرفته بود وارد قطار شد و با چشمانش به دنبال زن جوان گشت و او را پیدا کرد و پیش هم نشستند خب تا اینجا معلوم شد زن و شوهر و ان هم دخترکشان است مرد خسته بود چشمانش نیمه بسته بود مرد اویزان بود و اگر الان از حال نمیرفت حتما 10 دقیقه بعد از حال میرفت زن شروع به صحبت کرد : اره ..... تو این شلوغی هم یه عده دنبال سوء استفاده هستند مرد گوشانش تیز شد و فهمید چه اتفاقی افتاده است البته مردم اطراف اون زن همه از ما وقع خبر داشتند و شوهرش اخرین کسی بود که خبر دار میشد مرد و زن چند لحظه ای با هم در گوشی صحبت کردند و مرد بلند شد و با چشمانش بدنبال مردی که از شلوغی مترو علیه همسرش سوء استفاده کرده بود میگشت مردم از مرد تقاضا کردند بنشیند و مرد به اکراه نشست و چند کلمه ای را با اطرافیانش صحبت کرد صحبت در مورد همین ادمهای بی ناموسی هست که از شلوغی سوء استفاده میکنند و همچنین دزدها و غیره .........مرد چشمانش به زور باز بود و اگر الان از هوش نمیرفت 10 دقیقه ی دیگر از هوش میرفت وقتی بلند شده بود که بدنبال ان مرد بی ناموس بگردد کاملا احساس کردم این کار را نه از روی غیر ت بلکه برای اینکه جلوی زنش خودی نشان داده باشد کرده بود و خیلی هم دوست داشت مردم مانعش شده و جلویش را بگیرند که خدا را شکر اینگونه شد انقدر خسته بود که چشمانش میگفت از 5 صبح برای یک لقمه برای زن وبچه اش سگ دو زده و هم اکنون 10 شب توان بازگشت به خانه را ندارد انقدر خسته که نتوانست غیرتش را نشان دهد انقدر خسته که غیرتش زیر انبوهی از خستگی هایش مدفون شد و من به این می اندیشم چرا یک عضو جامعه ی ما به چنین روزگاری مبتلاست ؟!


نظرت چیه بانو ؟ چرا اون مرد انقدر خسته بود که از غیرت ورزی ناتوان بود ؟ چرا یک عضو جامعه ی ما به چنین روزگاری مبتلاست ؟چرا مرد خواب را به دفاع از ناموس ترجیح میداد ؟ مقصر مرد بود یا جامعه ؟



10 دقیقه گذشت و مرد چشمانش را بر هم گذاشته بود . زن با نگاهی متعجب شوهرش را بیدار کرد : پاشو رسیدیم .






راستی اگر یک دکمه ی سیاه تو ایستگاه امام خمینی پیدا کردی ماله منه !

نبردی به قدمت تاریخ

سلام بر بانو


در این پست بسیاری مسائل برایت روشن خواهدشد

در طول تاریخ همواره مردها منت زنها را کشیده اند و زنها پنهان شده اند و ناز کرده اند و رنج را بر مردان تحمیل کرده اند اما پیروز میدان مردان بوده اند و اکنون بار دیگر در این زمانه این جنگ اغازیدن گرفته و من با تو در نبردم



روز شنبه یک اتفاق بد برایم افتاد همانطور که خبر داری یا شایدم نداری چند اس ام اس شاعرانه برایت فرستادم که همه ی شعرهایش را فقط خودم و فقط برای خودت و از روی علاقه و دلبستگی گفته بودم اما تو سیم کارتت را عوض کرده بودی و من نتوانستم پیامها را به تو برسانم .....ولی در این وبلاگ میگذارم امیداوارم بخوانی :

1- بانو

قهری ؟



2-دفتر شعرم بی تو خط خطی است


3-ابر سفیدم

نخندی

سیاه میشم میبارم



4-فحشهایت چند است بانو ؟

خریدارم

هم وزنش غزل میدهم 


5-خاموشی و خاموشست ماهتاب روشنم

راه را گم کرده ام



ببخشید از اینجا به بعد رو شاید پراکنده و بی نظم  و بی حساب و کتاب صحبت کنم اخه مستم


چرا از من میترسی  ؟ چرا از یک رابطه ی مسخره میترسی چرا محل سگ بهم نمیزاری ؟ چرا سیم کارتت رو عوض کردی ؟ با کی مشورت کردی که همچین تصمیمی رو گرفتی  ؟ با بابات ؟ با دوستای مسخرت ؟ حیف اینهمه شعر که برات گفتم عیب نداره باز هم برات شعر میگم باز هم و باز هم و تا قیامت برای چشمات شعر میگم دختره ی سر به هوا خوش گذرون تهی مغز بی مایه سطحی مزخرف حیف اون همه شعری که برات گفتم باز هم میگم تا قیامت برای چشمات شعر میگم تو چرا درک نمیکنی ؟ چرا انقدر سطح فکرت پایین و کودکانه است ؟ میترسی از پشت کامپیوتر یا با اس ام اس چه بلایی سرت بیارم ؟ در مورد من چی فکر کردی ؟ فکر کردی از پشت کامپیوتر میخوام بکشومنت خونه خالی ؟ ساقی یه پیک دیگه بریز , مینوشم به سلامتیت ... میتونم درکت کنم چرا میترسی چون ...........علت اصلی رو نمیگم که ریشه ی تربیتی داره و لی ریشه اش رو در جای دیگه میگم . میترسی از من میتسرسی از یک رابطه میترسی تو میترسی دلبسته ی من بشی و بعد من که معلوم نیست کی هستم نیام خاستگاریت و تو سرت بی کلاه بمونه ولی اصلا توجه داری که من ریسک بزرگتری رو دارم متحمل میشم ؟

بانو ......


بانو....

اشکم سرازیر است ....


بانو ....

.

.

.

.

.

.

دوستت دارم



خیلی جلوی خودم رو گرفتم که این جمله رو نگم اما نشد . اره من دوست دارم عاشقتم میخواهم با توباشم چون تو خوبی چون تو نجیبی چون تو خانمی چون تو برای من کاملی چون کسی رو مثل تو ندیدم . من از پشت کوه نیومدم و دختر ندیده هم نیستم ولی کسی رو مثل تو ندیدم . ولی تو محل سگ بهم نمیزاری پس سهم من چی میشه .....یک پیک دیگه ..... مینوشم به سلامتیت


پس سهم من چی میشه دختره ی کوتاه فکر چرا سطح فکرت از نوک دماغت بالاتر نمیره ؟


دوستت دارم لعنتی


میفهمی دوستت دارم


مهم نیست من چه خریم و چه اوشگولیم

مهم اینه که دوسستت دارم


هیچ میدونی اگه بهت نرسم چه بلایی سرم میاد ؟ میدونی دارم چه ریسکی رو به جون میخرم ؟ لعنتی دوست دارم

لعنتی

میفهمی  ؟


نمیفهمی بده من بطری مشروب رو

سیم کارتت رو عوض کردی بچه ؟ 


فکر میکنی اون خدایی که دفعه ی اول به طرز معجزه اسایی شمارت رو به من رسوند ناتوانه برای اینکه دوباره این کار رو انجام بده ؟


دوستت دارم لعنتی


مغزم داره میترکه .....


از چی فرار میکنی ؟

ار چی میترسی ...

 الان که دارم اینها رو مینویسم یک لیتر مشروب خوردم و صدای تکنو رو تو اتاقم تا ته زیاد کردم ....

 باید برم داریوش گوش بدم

بهم محل سگ نمیذاری لعنتی


اگه اون شعرها رو واسه سنگ گفته بودم اشکش در میومد و جوابم رو میداد


دوستت دارم لعنتی میفهمی ؟

بهم محل سگ نمیذاری


تقصیر نداری سطح فکرت همینه


برات مهمه من کی هستم ؟

اگه بدونی من کیم نگاهم هم نمیکنی 


اینکه سیم کارتت رو عوض کردی چند تا حالت داره لعنتی دوستت دارم


یا منو شناختی که دیدی گفتم پس میزنی یا اینکه میترسی من نیام خواستگاریت و تو درگیر یک رابطه ی نا خواسته بشی


اما بدون بانو کارت تمومه تو بخواهی یا نخواهی درگیر من شدی

چون میدونم تجربیاتی رو که با من داشتی شاید تا حالا با هیچکسی نداشتی و عین میخ تو مغزت فرو میره با تو هستم لعنتی دوستت دارم ... اشکم دروامد . دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم


میفهمی لعنتی

محل سگ بهم بزار همیشه از من فرار کردی چرا از من فرار میکنی ؟ انقدر نجسم ؟


من روانشناس خوبیم اتفاق یک ویژگی دارم که خیلی خوبه بدونی من یکی از سمج ترین ادمای دنیام

سک بریز


با یک اخوند کلفت که مسئولیت مملکتی داره انقدر تو وبلاگش کل کل کردم که وبلاگش رو تعطیل کرد تو که رقمی نیست بانوی من

بانو دوستت دارم

تو هیچوقت نمیفهمی من کیم ولی من دوستت دارم تو روحت درگیر منه حتی همین الان چه بخواهی و چه نخوای میایی به وبلاگ و سر میزنی و من تا ابد از تو خواهم نوشت از عشقی که حروم کردی و با بچه بازی و سطح فکر پایینت حرومش کردی ......


دوستت دارم لعنتی

ابلیس سک بریز

چشمام داره در میاد فشارم زده بالا بدنم پر از الکله مغزم سوت میکشه .... دوستت دارم لعنتی


تا حالا عاشق بودی ؟

تو لعنتی هستی فکر نکنم تا حالا طرف این چیزا رفته باشی


من یکدفعه رفتم و دلم رو دادم دست تو برای هفت جد و ابادم بسه 



به من توجه کن لعنتی 


بانو دوستت دارم تا ابد در این وبلاگ از تو مینویسم



تا ابد

حتی اگه با یکی دیگه ازدواج کنی و بری تا ابد از تو مینویسم لعنتی من


بانوی من



بزار این بغض فرو خورده رو فریاد بزنم با صدای بلند


دددددددددددددووووووووووووسسسسسسسسسسسستتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت دددددددددددداااااااااااااااااارررررررررررررررررررررممممممممممممممممممممم


دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم بانو  دوستت دارم بانو دوستت دارم ....... لعنتی خانوم نگفتی از چه ادمی خوشت میاد ؟ خوشگل ؟ خوشتیپ ؟ پولدار ؟ تحصیلکرده ؟ از یک خانواده اصیل ؟ افتاب و مهتاب ندیده ؟ دارم دیوونه میشم میخوام مغزم رو بکوبم به دیوار بکوبم بکومبم بگم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم


اخیش

میخواهم بگم عاشقتم عاشقتم عاشقتم میفهمی کله پوک


لعنتی تو اصلا معنی اش رو میفهمی میخواهمت خانم میخواهمت ................

دوستت دارم


گریم در وامد لعنتی


دوستت دارم ....دوستت دارم


میخواهم بگم دوستت دارم با صدای بلند میخواهم این بغض فرو خورده رو دوباره فریاد بزنم بهت بگم دوستت دارم هزار تا


بعضی و قتها فکر میکنم لیاقتش رو نداری



تا ته مغزت فرو رفتم لعنتی انکار نکن


دوستت دارم با صدای بلند داد میزنم دوستت دارم   

 

تو را از بین صدها گل جدا کردم......

عشق من  

 

فکر میکنی خوشگلتر یا خوشتیپ تر از تو توی این عالم نیست ؟ پس فکر کن چرا تو رو انتخاب کردم و فکر کن علتش چی بوده ؟ چون تو نجیب و خانمی .....لعنتی  

 

دوستت دارم



دوستت دارم


چهارشنبه سوریه احتمالا رفتی خوشگذرونی ....


زردی تو از من 

.

.

.


سرخی من از تو 




دوستت دارم

خجسته باد این گفتمان

سلام بر بانو


بارها گفته ام که نگفته ها زیاد است . در این پست هم بسیاری مسائل دیگر برایت روشن خواهد شد . 


اول از همه نهایت خوشحالی خودم رو از اینکه بالاخره حاضر شدی وارد فاز گفت و گو با من شوی ابراز میکنم .

و اما بعد :


تو و تسبیح و مصلی و ره زهد و ورع ...........من و میخانه و ناقوس و ره دیر و کنشت 



حرفهای خوبی زدی ......

پس خوب گوش کن :


اعتراف میکنم فکر نمیکردم تا این حد خشکه مقدس باشی ..... میدونستم از اون دخترها نیستی  و ادم نجیب و پاکی هستی اما فکر هم نمیکردم که تا این حد هم متشرع باشی فکر میکردم حداقلش اینه که نگاهکی به اون دیشی که پشت بوم دارید میندازی


میخواهم بخشی از گفته هام رو انکار کنم و بعضی اسرار رو برات بگم ......چیزهایی که تا بحال به هیچکس نگفتم


نماز نمیخوانم ..... روزه نمیگیرم ........متشرع نیستم .........خمس و زکات نمیدم ... اعتقادی به امام خمینی و خامنه ای و ولایت فقیه و این بند و بساطها ندارم


در عمرم یک قطره مشروب نخوردم ...اون حرفها رو زدم و گفتم که مستم برای اینکه روی تو تاثیر بزارم ...برای اینکه ذهنت رو درگیر کنم(ظاهرا موفق بودم)  ..... برای اینکه نشانه های غلط در اختیارت بندازم که نتونی من رو شناسایی کنی ..........من اون پست رو چندین بار ویرایش کردم اخرش نوشته بودم از عشق تو مستم ولی بعدا بنا بر دلایلی ویرایشش کردم ...........



هر انسانی لایه های شخصیتی و عقیدتی متعددی داره عقاید من در مورد دین و مذهب و چیزایی که گفتم در داخلی ترین و عمیقترین و زیرینی ترین لایه های شخصیتی من قرار داره چیزهایی که شاید در یک محیط مجازی و کاملا انتزاعی و خاص فرصت بروز پیدا میکنه .....در زندگی معمولی و عادی که با دیگران دارم به هیچ وجه این عقاید بروز پیدا نمیکنه و اشخاصی که اطرافم هستند به هیچ وجه چنین شناختی از من ندارند ...........برای اینکه من رو کاملا بشناسی راه درازی باقی مونده , رفیق نیمه راه نباش و تا انتهای مسیر با من باش .......


در چند پست قبل در مورد گذشته ی خودم یه چیزایی رو گفتم اما کامل نبود حالا میخواهم کامل ترش کنم ..


من وقتی به سن بلوغ رسیدم و از دور و برم سر در اوردم تا 3 سال یک ادم به شدت مذهبی بودم ....نماز صبح رو با چفیه و سربند یا ابوالفضل میخوندم ... زیارت عاشورا تو نماز صبح ترک نمیشد ......هر روز توبه میکردم ...تو خیابون سرم همیشه پایین بود ....تو دبیرستان همیشه امر به معروف و نهی از منکر میکردم بچه ها مهتابی های کلاس رو میترکوندند ولی من نهی از منکرشون میکردم و همیشه وسایلم دزدیده میشد و من رو اذیت میکردند اما من اهمیتی نمیدادم اگه از من میپرسیدند به چه انگیزه ای درس میخونی میگفتم برای خوشنودی اقا امام زمان و واقعا هم نیتنم و تلاشم همین بود ........روزی چند بار دست پدر و مادرم رو میبوسیدم ....روزی یک جزء قران میخوندم البته حداقل یک جزء ... دعای توسل و مسجد و هیات ترک نمیشد گاهی هم نماز شب ..روزه ی مستحبی و نخوردن غذای لذیذ برای مبارزه با هوای نفس ..اگه تو تاکسی نشسته بودم و مثلا کفش یکی رو خاکی میکردم یا ازش حلالیت میگرفتم یا بعدا براش نماز میخوندم .......عقیده ام هم همین بود کاملا افراطی صبح که از خونه میزم بیرون به این نیت میرفتم بیرون که چهل روز گناه نکنم . اخه میدونی که تو احادیث اومده کسی که چهل روز گناه نکنه خداوند قلبش رو بر حقایق روشن میکنه .وقتی میرفتم مسجد عکس یه شهید به دیوار اویزون بود که یکطور خاصی بهم نگاه میکرد منم بعضی وقتها باهاش درد دل میکردم .....سر نماز از ترس به خودم میلرزیدم و واقعا هم همینطور بود ..سجده های طولانی ..... دعای قبل و بعد از نماز ...اااوووه




ولی ....ولی ......عزیزم ....عزیزم...غافل بودم ....بی خبر بودم از اینکه سرنوشت نقشه ی دیگه ای برام کشیده ....مثل تو که از نقشه ای که سرنوشت برات کشیده بی خبری....


سرنوشت بازیهای غریبی داره ....خیلی غریب ادم واقعا بعضی وقتها حیرون میمونه ...من که همه ی زندگیم رو در وادی حیرت بودم ........


بقول خودت ادم فکر میکنه راه مستقیم رو میره  ولی غافل از اینکه همه راهها مستقیم نیستند (این جمله ات واقعا جالب بود )

اره مسیر زندگی کم کم عوض شد بانو طی یکسری اتفاقات مسیر زندگی عوض شد و سرنوشت از اون تاریخ بازی اش رو با من شروع کرد ...........



سوم دبیرستان بودم چند وقتی بود یه چیزی تو گوشم زمزمه میکرد یه چیزی تو درونم فریاد میزد که عمر این زندگی به سر اومده یه چیزی از درونم ندا میداد که وقت تغییره یه چیزی بهم میگفت تو برای این زندگی ساخته نشدی ..یه چیزی بهم میگفت باید راهت رو عوض کنی ....من نمیدونستم سرنوشت چه نقشه ای برام کشیده ....تا اینکه علائم و نشانه هاش کم کم پدیدار شد ( مثل علائم و نشانه هایی که الان از تو میبینم ) ...سوم دبیرستان بودم یک معلم تاریخ داشتیم از اون اعجوبه های روزگار (همون که تو چند پست قبل بهش گفتم استاد ) از اون ادمهایی که در طول عمر ادم شاید فقط یکبار شانس دیدنش رو داشته باشیم . از اون شانسها و فرصتهای معدود زندگی از اون لطفهایی که خدا فقط یکبار در حق ادم میکنه ... نمیدونم شاید بخاطر عبادات خالصانه ای که کرده بودم خداوند دری از درهای رحمتش رو بر من گشود که واقعا زندگی من رو از اساس دچار تحول کرد . شاید بالاخره تونسته بودم چهل روز گناه نکنم و خدا هم قلبم رو بر حقایق روشن میکرد ...نمیدونم بانو ...نمیدونم ..داستان زندگی من خیلی پیچیده است ....من با استاد اشنا شدم . .... اون ادم سرشناس و معتبری بود ...مدارج علمی اش رو یادم نیست فقط یادمه که مثل اون رو تو زندگی ام ندیده بودم و هنوز هم ندیدم ......با همه ی اعتبار و شهرت و سواد و تمکن مالی که داشت میومد تو یک دبیرستان گم نام برای چند تا بچه دبیرستانی شر و اوشگول و سر به هوا موعظه میکرد پیامبر وار ...واقعا تنها عبارتی که شایسته اش هست همین عبارت " پیامبر وار " هست میگفت من اومدم تا شما رو بیدار کنم . میگفت بذری رو که من امروز کاشتم 10 سال بعد درو خواهید کرد . او میدانست چه میگوید و من نمیدانستم چه میگوید مثل الان که من میدانم چه میگویم و تو نمیدانی من چه میگویم او موعظه میکرد ....نصیحت میکرد ..از اخلاق میگفت ..از منش خاصی حرف میزد .من کاملا درگیرش شدم ...سرنوشت داشت پازلهای خودش رو تکمیل میکرد طی اون یکسال اون کاملا من رو اسیر و دلداده و عاشق خودش کرده بود ... میگفت اگر یکنفر از این کلاس بیدار بشه برای من کافیه و من رسالت خودم رو انجام دادم ....فکر کنم از اون کلاس من تنها کسی بودم که تونست من رو از اساس متحول کنه من از اهمون اول هم ادم خاصی بودم و با بقیه فرق داشتم ...از همون اول یک جور دیگه فکر میکردم و کلا سیستمم یکجور دیگه بود با بقیه فرق داشتم .....اون سال به پایان رسید و روز اخر من 5 دقیقه باهاش گفت و گو کردم . گفتم من رو نصیحت کن گفتم چیزی بگو که سعادتمندم کنه و اون چند جمله گفت و در انتها چند کتاب معرفی کرد ...داستان تغییر من از یک ادم مذهبی به یک ادم سکولار از همینجا شروع شد اون کتابها رو خوندم . بگذریم که چه کتابهایی بود و چه محتوایی داشت اما تغییرات زنجیره ای و تدریجی من از همینجا شروع شد اولش از یک مذهبی افراطی به یک ادم متعادل یا روشنفکر دینی تبدیل شدم و کم کم دامنه ی مطالعات گسترش پیدا کرد و تغییرات عقیدتی و فکری من ادامه پیدا کرد تا الان که در خدمت شما هستم یک سکولار تمام عیار هستم . ماتریالیسم رو دوست دارم . بقول دکتر صادق زیبا کلام تمام سلولهای بدن من لیبرال است نکته ی جالبش اینه که بعد از اون سال تمام تلاشهای من برای برقراری رابطه با استاد به نوعی شکست خورده با اینکه شماره اش رو دارم و ایمیلش رو هم دارم و میدونم چه روزهایی و در کدام دبیرستان تدریس میکنه اماتما تلاشهام برای صحبت کردن باهاش به شکست منجر میشه ایمیلهام بهش نمیرسه و اس ام اسها رو دریافت نمیکنه و وقتی میرم دبیرستان اونقدر شاگرداش احاطه اش میکنند که من گم میشم و نمیتونم باهاش حرف بزنم ولی یکبار بک جمله ای رو بهم گفت استاد گفت امروز که دیدمت انگار باغ پر گلی رو دیدیم . نمیدونی این جمله چقدر به دلم نشست و چقدر از عمق صداقت این کلام با خبر شدم . . انگار سرنوشت نمیخواهد ما باز همدیگر رو ببینیم و اون من رو نصیحت کنه . کی از اسرار زندگی سر در میاره . این داستان گذشت و من طی یک سال بعد از اینکه از اون دبیرستان اومدم بیرون درگیر تغییر و تحولات روحی و روانی  و عقیدتی بودم یکبار حالاتم رو براش توضیح دادم و چیزهایی رو که میدیدم و حس میکردم براش نقل میکردم اون هم در جواب گفت داری پله های عرفان رو طی میکنی و الان در وادی حیرت هستی  ... برام خیلی جالب بود ....عرفان جایی نیست که هر کسی بتونه تا تهش بره جای خیلی وحشتناکیه من هم تا همون وادی حیرت یا حداکثر یکی دو وادی بعدش نتونستم برم . من از انسان حیرت میکردم چیزهایی از وجود انسان درک میکردم و میدیدم که واقعا تحسینش میکردم روح انسان رو انقدر بزرگ میدیدم و درک میکردم که همه ی انسانها  را محق و شایسته ی بهشت میدیدم . مومن و کافر برام فرقی نمیکرد جز زیبایی چیزی نمیدیدم . نه اینکه بخواهم شعار بدم ها ... نه ...واقعا با تمام وجودم حسش میکردم قتل عام انسانها برام تابلوی زیبایی از عظمت روح بشر بود ....توضیحش سخته ...اینها فقط یه گوشه اش هست ... عرفان راهی نیست که هر کسی بتونه طی کنه و توان شنیدن حقایق رو داشته باشه . از من ایراد نگیر که مذهبی نیستی من تا انتهای مذهب رفتم و برگشتم. داستان زندگی من طولانی و عجیبه ....نکته ی حالبش اینه که این بازیهای سرنوشت بامن هنوز ادامه داره و هنوز هم سرنوشت داره با من بازی میکنه و احتمال میدهم پرده ی بعدی بازی مربوط به تو میشه .... حالا این پرده رو چطوری میخواهد اجرا کنه باید صبر کنی و ببینی هرچند من خبر دارم . تو خیلی سعی میکنی که از این رابطه فرار کنی اما خبر نداری که من میدونم ذهن و روحت کاملا درگیر این قضیه شده و نخواهی توانست از این قضیه فرار کنی .... به زودی ابعاد دیگری از وجو تاریک من برای تو روشن خواهد شد ....صبر کن و سوال کن ....


اما میخواهم جواب مسائلی رو که تو یادگاریت مطرح کردی رو بدم .



ظاهرا فکر میکنی من در مورد جوابی که به تلفنم دادی دچار اشتباه شدم ولی اشتباه فکر میکنی من میخواستم بهت ثابت کنم که نمیتونی از این رابطه فرار کنی ...تلاش نکن ....هرگز موفق نخواهی شد ....این رو همون روز اول هم بهت گفتم ولی با تمام تلاشی که کردی اعم از اینکه گوشی ات رو خاموش کردی و دزدکی اومدی به وبلاگ سر زدی ولی نظر نذاشتی و تمام پستها رو با دقت خوندی و سرانجام سلام کردی ...نمیتونی از من فرار کنی ...من روحت رو تصاحب کردم ... عرفان و اندوه رو دست کم نگیر ...درسته که الان دیگه تو فاز عرفان نیستم ولی هنوز هم میتونم با موسیقی به خلسه برم و به کشف و شهود برسم ...سرنوشت رو دست کم نگیر ...زندگی شخصی من در غم غوطه ور نیست ....اتفاق خیلی هم اهل شادی هستم و همیشه لبخند بر لب دارم ...اینها که میگویم لایه های عمیق و درونی شخصیت من هست تا حالا این دروازه رو برای هیچکس باز نکرده بودم ...تو اولیش هستی تا امروز این حرفها رو با خودم زمزمه میکردم اما امروز جرات کردم به زبون بیارم ..فقط برای تو بانو. برای اینکه بدانی ........


اگه بخواهی من حاظرم تلفنی باهات حرف بزنم ولی در یک روز و ساعت که در اون به توافق رسیده باشیم البته من نمیتونم زیاد صحبت کنم چون مجبورم صدام رو عوض کنم ...ولی حاظرم حرف بزنیم و سوالاتت رو جواب بدم


اینها حرفهای دلت نیست من میخواهم درونی ترین لایه ی شخصیتت رو بیرون بکشم تو باید با عمق روحت با من حرف بزنی ..مطمئن باش من به حرفش میارم ...


اصلا فکر نمیکردی کارت به اینجا بکشه و مجبور بشی حرفهای دلت رو بزنی ؟ هه هه کجاش رو دیدی ؟ تو از اول قضاوتت در مورد این رابطه اشتباه بوده تو باور غلطی در مورد این رابطه داری تو باور غلط و ناقصی در مورد من داری مطمئن باش این رابطه به جاهایی کشیده خواهد شد که هرگز در مخیله ات هم خطور نخواهد کرد . من از سرنوشت با خبرم .....من بهت اصرار نمیکنم ...من با اس ام اس نمیکشونمت اینجا من در این وبلاگ برای دل خودم مینویسم ولی مسئله اینجاست که بخواهی یا نخواهی این وبلاگ با یک نخ نامرئی به مغزت وصل شده و تو حتی اگه نظر هم نذاری دزدکی میایی سر میزنی و میری بدون اینکه اجباری تو کار باشه ..این رابطه هنوز اول راهشه.....قبلا هم گفتم ...با من باش ...نترس ...بیا جلو ...صبر داشته باش .....تا حالا از خودت پرسیدی چرا میایی به این وبلاگ سر میزنی ؟کسی مجبورت کرده ؟ ؟ من از تو این سوال رو میپرسم : بانو چرا میایی به این وبلاگ سر میزنی؟ جوابت چیه ؟ هان ؟ از سرنوشت بی خبری بانو ....به من اعتماد کن ....صبر داشته باش ....نترس ....بیا جلو ...


خیلی خوبه که نماز و روزت ترک نمیشه من از تو خوشم میاد با این اخلاقها و عادتهایی که داری

همین چیزهاست که من رو عاشق تو کرده و باعث شده بهت اعتماد کنم ...  گفتم که نه خوشگل ترین دختر روی زمینی و نه اینکه شباهتی به انجلینا جولی یا جنیفر لوپز داری ...من ارزشهای دختری مثل تو رو درک میکنم .از نظر من عشق فقط وقتی بوجود میاد که اعتماد وجود داشته باشه و من به تو اعتماد دارم . میدونم انتخابم درسته ....هرچند مشکلاتی هم وجود داره اما بهرحال همیشه مشکلات هست .........


من مست نبودم بانو من اونها رو گفتم که یک ترفند روانی زده باشم و تو رو درگیر متن کرده باشم . البته حرفهایی که الان میزنم در صداقت محضه ...من تو عمرم مشروب نخوردم من اب یخ میخورم سرم گیج میره ..چه برسه به این چیزا ....

میدونی چیه مرز اخلاق از دین جداست . من ادم هرزه ای نیستم . درسته که اهل نماز  و روزه نیستم وشما ها فکر میکنید کسی که اهل نماز  و روزه نباشه پس اهل همه چیز هست اما من اهل چیزی نیستم . ببینم تو واقعا فکر میکنی کسی که اهل نماز و روزه نباشه اهل همه چیز هست ؟اخلاق بوده قبل از اینکه دین باشه ....انسان انسان بوده قبل از اینکه شریعتی به اسم اسلام بوجود امده باشه من یک محققم . من یک نظریه پرداز سیاسی و اجتماعی هستم ممکن در مورد دین یا بعضی مسائل هر نظری داشته باشم اما اینطور نیست که ادم ضد دینی باشم و با دین لجاجت داشته باشم البته با این اسلام حکومتی من دراوردی اقایان لجاجت بسیار دارم . من به خدا اعتقاد دارم ....من معتقدم محمد رسول خداست .....من معتقدم قران کلام خداست ......من معتقدم علی امام است .......اینکه من عقاید سکولاریستی دارم دلیل نمیشه که کلا به همه چیز بی اعتقاد باشم به هر حال ما در یک جامعه ی دینی بزرگ شدیم و هرچقدر هم تلاش کنیم بهرحال دین در لایه های روانی  و شخصیتیمون قرار داره ...ولی بگویم متشرع نیستم و اهل نماز و روزه هم نیستم ولی این به این معنی نیست که ادم بی بند و بار و لا ابالی هستم ...من اصلا اهل خلاف نیستم معذرت میخواهم که این جمله هارو بکار میبرم ولی به شرافتم سوگند میخورم .......به انسانیت سوگند میخورم که زندگی جنسی پاکی داشتم و دارم ...قسم میخورم به هیچ زن و دختری دست نزده ام و هیچ نیت سوئی نداشته ام ... انهم در شرایطی که در جامعه ی امروز همه چیز فراهم است و بسیاری از دوستان من حداقل تجربه ی یکبار رابطه ی جنسی رو داشتند حداقل تجربه ی لمس رو داشتند ولی من هرگز ............


میخواهی باور کن یا نکن .....


چند روز پیش داشتم تو خیابون قدم میزدم ..من اصولا زیاد قدم میزنم و در این قدم زدنها هم زیاد فکر میکنم ..... شب عید است و زنان عفیف جامعه ی ما هم ارایش کرده با وضعیت انچنانی بیرون می ایند یک لحظه نگاهم به یکی شان افتاد خواستم با نگاهم تعقیبش کنم ناگهان چیزی از درونم فریاد زد اگه این کار رو بکنی شایسته ی بانو نیستی ........چشمم رو برگردوندم .....میخواهی باور کن یا باور نکن .....البته کلا زیاد اهل اینجور نگاه کردنها نیستم ولی اینکه اینبار وجدانم اسم تو رو اورد برای خودم خیلی جالب بود ...میخواهی باور کن میخواهی باور نکن


ما باهم فرق داریم؟ همه ی ادمها با هم فرق دارند بانو اما تفاوت و شباهت باید یکجایی به تعادل برسد . اتفاقا دیگران نظرشان در مورد من و تو این است که ما خیلی بهم می اییم و خیلی بهم میخوریم اما انها خبر ندارند که بهر حال تفاوتهایی هم وجود دارد شباهتهای من و تو بانو زیاد است ..........تو که نمیدانی من کی هستم اما من که میدانم کی هستم این رو به تو وعده میدهم اتفاقا تفاوتها هم خوب است الان ببین تو چقدر درگیر این رابطه شدی ! این بخاطر تفاوتهاست ....

اون موضوع رو از ظواهر هم میشه فهمید ؟ منظورت رو از این جمله نفهمیدم ...ظواهر چیه ؟ ظاهر حرفهایی که من در این وبلاگ زدم یا حرفهای کمی که تو زدی ؟ از کجا به این نتیجه رسیدی ؟ من از این حرفت فقط یک نتیجه میگیرم . دنبال بهانه هستی که از این رابطه فرار کنی ....اما تلاشت باطل و بیهوده است  روح تو مال منه .......


حرفی که من راجع پیغمبر و حضرت علی میزنم دیدگاه یک مورخ و یک محقق هست نه یک متدین متعصب یا یک نفر که با دین دشمنی داره این اخوندها دین و تاریخ اسلام رو انطور که واقعا بوده عنوان نمیکنند اون رو خیلی عالی و بدون نقص و پاستوریزه نشون میدهند ولی واقعیت این نبوده ....برای تو که بسیار معتقدی اهمیتی نداره بدونی برای چی پیغمبر در سن 54 سالگی عایشه رو وقتی فقط 6 سال داشته از ابوبکر خواستگاری کرده و وقتی 58 سال داشته و عایشه 9 ساله بوده اون رو به عقد  خودش در اورده ؟ این سوال رو از کسی که قبولش اری بپرس البته اون مسلما منکر میشه یا اینکه یکجوری قضیه رو میپیچونه ........برای تو که متعصب هستی مهم نیست بدونی که حضرت علی زمان خودش به تنها چیزی که معروف بوده کشتار بوده ؟ و این کشتارها بسیاری از مواقع دامن شیعیان رو هم میگرفته ؟ همه ی اعراب اون زمان با هم فامیل بودند و علی خیلیهاشون رو کشته بوده و نفرت عمیقی از علی در دل مردم قبایل ان زمان وجود داشته . عدم اقبال مردم  به علی بعد از وفات پیامبر هم از همینجا نشات میگیره ..........تا حالا شنیدی که میگن خشونت عاشورا بخاطر خشونت بدر بوده ؟ خیلی از کسایی که روز عاشورا علیه امام حسین جنگیدند کسایی بودند که حضرت علی اعضای خانوادشون رو کشته بوده و اونها اومده بودند که انتقام بگیرند عاشورا چیزی بیشتر از یک انتقام گیری فامیلی نبوده ......البته اخوندها حقایق رو طور دیگری جلوه میدهند اخه هرچه میخ اعتقاد مردم به دین محکمتر باشه حکومت کردن برای اقایان راحت تر هست . به عنوان یک متدین برات مهم نیست که از واقعیت تاریخ اسلام با خبر باشی ؟ حرفهایی که من در مورد پیامبر و حضرت علی زدم دیدگاه یک مورخ و یک محقق هست نه یکنفر که با دین دشمنی داره یا اعتقادی بهش نداره ....

اتفاقا شاید برات جالب باشه بدونی که من ارادت خاصی به اما رضا دارم میخواهی باور کن یا باور نکن !

تا حالا چند بار رفتم حرمش و دو بار از ته دل دو تا چیز رو ازش خواستم و به طرز معجزه اسایی برام فراهم شده .. مثل عبور از لبه ی تیغ ... درسته که معتقد به سکولاریسم هستم اما دوره ی مهمی از زندگی من با دینداری گذشته و دین بالاخره در لایه های روان من وجود داره ........مکانیسم عقیدتی من و سیستم افکارم و روحیات و طرز فکرم یک مقدار پیچیده است شاید به این زودی ها و راحتی ها برات قابل هضم نباشه و شاید خیلی از قسمتهاش با هم متناقض به نظر بیاد ولی این طرز فکر منه . نمیخواهم زورکی خودم رو ادم متدینی جلوه بدم تا دلت رو بدست بیارم میخواهم حقایق رو برات بگم . میخواهم ابعاد تاریک وجودم رو برات روشن کنم ...


قضیه ی من و خدا یک مقدار پیچیده است . من از همون اول هم هیچ چیز زندگیم عادی و مثل ادم نبوده ... کسی وقتی شعر میگه ممکنه از هر کلمه و عبارتی برای جور کردن شعر خودش استفاده کنه ..........من نسبت به خدا موضعگیری خاصی ندارم نه خیلی باهاش خوبم و هر دقیقه باهش حرف میزنم نه باهش دشمنم البته باهاش رو در بایستی هم ندارم هر حرفی بخواهم بهش میزنم .....البته اینها در لایه های عمیق شخصیت من هست شخصیت بیرونی ام زیاد کاری به این مسائل نداره . الان من کل روح و روانم رو برات ریختم بیرون ......راستی یه چیزی یادم رفت بگم من وقتی از تفکر دینی به تفکر مادی رسیدم و یکسری مطالعاتی رو انجام دادم به درکی از جهان و خودم و خدا و پیرامونم رسیدم که نگران هیچ چیز نیستم و ارامش و سعادت رو کاملا حس میکنم من در عمیق ترین لایه ی روحم احساس سعادت و رهایی میکنم و میتونم بگم خوشبختی رو حس میکنم من موفق شدم از فراسوی نیک و بد به جهان بنگرم ....برام موفقیت و دستاورد بزرگی بود .


من وقتم رو هدر نمیدهم و سعی باطل هم نمیکنم ....این تو هستی که دزدکی به وبلاگ سر میزنی ........این تو هستی که روحت با یه نخ نامرئی به این وبلاگ وصل شده ....اگه اینطوری نیست الان برای چی داری این مطلب رو میخونی  ؟ هان ؟ جوابت چیه ؟ اما این رو بدون اگر تو دیگه به این وبلاگ سر هم نزنی من از تو تا ابد در این وبلاگ مینویسم .......میتونی امتحان کنی.....

من هنوز خیلی چیزها رو از خودم نگفتم . رفیق نیمه راه نباش و با من بیا ....کم کم همه چیز برات روشن میشه تو بپرس تا من جوابت رو بدم ...

لایه های عمیق طرزفکر من تو شاید متفاوت باشه که البته چیز بدی هم نیست من روحیات یک انسان مذهبی رو درک میکنم ........اگه جوابت رو گرفتی و فهمیدی  من و تو هیچ نقطه ی مشترکی نداریم پس برو و دیگه به این وبلاگ سر نزن بزار من با خیال راحت از عشقم بنویسم ... (اسمش بانو است و "ه" دو چشم نشانه اش هست )

قبول دارم اینکه از شناخته شدن فرار میکنم زیاد کار جالبی نیست اما باور کن این تنها چیزیه که تو رو به اینجا میکشونه . قبول دارم کودکانه است اما اگر تو همون اس ام اس ولنتاینی که بهت دادم اسمم رو میگفتم الان نه این وبلاگ بود و نه تو اینجا منتظر چیزی بودی .یادم رفت بگم من استراتژیست و طراح خوبی هم هستم . من ادم با هوشیم .


اگه گاهی اوقات بهت بی احترامی کردم واقعا ازت معذرت میخواهم قبول دارم حق داری بخاطر حرفهایی که گاهی اوقات زدم و اینکه اسمم رو نمیگم ازم دلگیر باشی ولی باور کن نظر سرنوشت اینه که هنوز وقتش نرسیده . اگه وقتش برسه خودت خواهی فهمید بانوی من ...عشق من خواهی فهمید ...باور کن دوستت دارم ...و این عشق یک ادم هرزه به یک ادم پاک نیست . عشق یک دانا به یک موجود پاک هست ...........



برای چی میایی تو این وبلاگ ؟ برای چی پیگیری؟ افکار تو برای من مثل یک کتاب بازه



پی نوشت : راستی یه دو روزه یکنفر نا شناس زنگهای مشکوکی بهم میزنه اگه بفهمم ارتباطی به تو داره کاری میکنم که هم تو و هم اون از تلاشی که برای شناسایی من کردید پشیمون بشید . ببخشید اگه این جمله ی اخری تند بود منظوری نداشتم ...


ای غنچه ی پاک ای بانو ........


به این ابر سفید اواره بی اعتنا نباش


یه چیزی میخواهم بگم ولی یادم رفته یادم نمیاد بعدا بیادم اومد بهت میگم

آدم حساب کن

سلام و درود


سلام بانو ایندفعه میخواهم در مورد یکی از خلقیاتت صحبت کنم اسمش رو گذاشتم :"ادم حساب کن "


خب تو معمولا من رو ادم حساب نمیکنی چه در دنیای مجازی و چه در دنیای حقیقی البته فکر کنم از معدود پسرهایی بودم که با من اینطوری رفتار میکردی چون پسر دیگه ای رو میشناختم که تحویلش میگرفتی و خوش و بش میکردی نمیدونم حالا علتش چی بود شاید چون اون سرش رو به هوا بود و من سرم توی کتاب .......شاید چون اون بلد بود مسخره بازی در بیاره ولی من بلد نبودم ...... کاریش نمیشه کرد .........میخواهی باور کن یا باور نکن این رفتار تو به شدت من رو منزوی کرد . شاید برات تعجب اور باشه بدونی که چه تاثیر عمیقی روی من گذاشتی و خودت هم خبر نداری ..... اون لحظاتی که میدیم اون پسر رو بخاطر سر به هوا بودنش ادم حساب میکردی ولی من رو نه به خودم قول میدادم انقدر بخونم و بخونم تا انقدر بدانم و بدانم تا انقدر تمجید بشوم که این خلاء و ضربه ی روحی که به من وارد کرده بودی رو پر کنم هنوز هم این حس به شدت در من وجود داره و هر روز هم تقویت میشه فکر کنم روزی بیاد که من در عرش باشم و این رو مدیون حس نفرت و عقده ای باشم که مسببش تو بودی . قبلا گفته بودم که در دنیای حقیقی ادم جذابی نیستم و برای یک مرد خیلی مهمه که بتونه جنس مخالفش رو جذب کنه و من از این کار ناتوان بودم البته هنوز هم توانا نیستم . نمیدونم تو دنیای مجازی میتونم ادم جذابی باشم یا نه ....بهر حال من خلاء فقدان جذابیتم رو با چیزای دیگه ای جبران کردم ازت ممنونم بخاطر حس عقده و کینه ای که در دلم کاشتی ............


اون بقول خودت اهل تفریح و شادی بود ولی من نه , میدونم خیلی اهل تفریح و شادی هستی و شاید همین الان که من دارم این پست رو مینویسم مشغول تفریح باشی اما من وقتی این پست رو نوشتم میخواهم برم بقیه ی کتابی رو که تازه خریدم بخونم .......اخ که من چقدر عاشق میدون انقلاب با اون کتاب فروشی هاش هستم برام مثل بهشت میمونه مطمئنا سرنوشت من همین است .


فقط خواستم بگم که تو به من بی توجهی میکردی اما من به تو توجه داشتم ....... تو به من بی توجه بودی و من این درد جانکاه رو با چیزای دیگه پر کردم شاید همین الان هم پسرهای سربه هوا و منگول رو داری ادم حساب میکنی و باهاشون خوش و بش میکنی (البته این ربطی که تو از اون دخترها نیستی نداره ) و من اینجا دارم برات مینویسم من راهم رو ادامه میدم . تو میدونی این درد چقدر میتونه جانکاه باشه ؟ حالا بگو ببینم الان که من دارم این پست رو مینویسم تو داشتی با یک پسر منگول خوش و بش میکردی ؟ اگه بگی اره میرم همه ی کتابهای میدون انقلاب رو میخرم ..........میتونی امتحان کنی

عکس وحشتناک

هر دفعه میخواهم مبلاگم رو مدیریت کنم یک عکس وحشتناک میبینم .


اگه گفتی اون چه عکسیه بانو ؟


هر دفعه به این امید که نظر گذاشته باشی میام و نگاه میکنم ولی وقتی عدد وحشتناک صفر رو میبینم واقعا نا امید میشم .....


امروز جمعه است


امروز نظراتت صفر است


امروز نظرم منتظر نگاهت نمیماند


امشب اما خمارم


بی نظرت نظرم ماه را نظاره نمیکند


منتظرم تا نظرت .........


ببخشید اگه جالب نبود بداهه بیشتر از این نمیشه باز هم افسون بی اعتناییت قلبم را رنجاند

به من نظرکن منظره بگذرم از این بامداد خمار ......


خب احتمالا تو این هفته این اخرین پستم باشه ولی اگه چند تا نظر مشتی بدی سر حال میام بازهم پست میدم قرار بود هفته ای دو - سه تا بیشتر نباشه ولی این هفته یکمی زیاد شد ..... تمام پستها رو بخون تمام نظرات رو هم بخون چند تا شعر برات نوشتم اتفاق بد هم نشده ولی بدون همش مال خودته خود خودت ...........میخواهم یه شعر هم از بی اعتنایی هات بنویسم ......بزودی ...... فکر نکنم تا چند روز اینده فرصت نوشتن پیدا کنم ولی تو فرصت خواندن خواهی داشت ..... شاید خداحافظ .........فعلا


.....................بانو .........بانو؟!