یبلیبلیبلیب

رذزرذزر

یبلیبلیبلیب

رذزرذزر

خجسته باد این گفتمان

سلام بر بانو


بارها گفته ام که نگفته ها زیاد است . در این پست هم بسیاری مسائل دیگر برایت روشن خواهد شد . 


اول از همه نهایت خوشحالی خودم رو از اینکه بالاخره حاضر شدی وارد فاز گفت و گو با من شوی ابراز میکنم .

و اما بعد :


تو و تسبیح و مصلی و ره زهد و ورع ...........من و میخانه و ناقوس و ره دیر و کنشت 



حرفهای خوبی زدی ......

پس خوب گوش کن :


اعتراف میکنم فکر نمیکردم تا این حد خشکه مقدس باشی ..... میدونستم از اون دخترها نیستی  و ادم نجیب و پاکی هستی اما فکر هم نمیکردم که تا این حد هم متشرع باشی فکر میکردم حداقلش اینه که نگاهکی به اون دیشی که پشت بوم دارید میندازی


میخواهم بخشی از گفته هام رو انکار کنم و بعضی اسرار رو برات بگم ......چیزهایی که تا بحال به هیچکس نگفتم


نماز نمیخوانم ..... روزه نمیگیرم ........متشرع نیستم .........خمس و زکات نمیدم ... اعتقادی به امام خمینی و خامنه ای و ولایت فقیه و این بند و بساطها ندارم


در عمرم یک قطره مشروب نخوردم ...اون حرفها رو زدم و گفتم که مستم برای اینکه روی تو تاثیر بزارم ...برای اینکه ذهنت رو درگیر کنم(ظاهرا موفق بودم)  ..... برای اینکه نشانه های غلط در اختیارت بندازم که نتونی من رو شناسایی کنی ..........من اون پست رو چندین بار ویرایش کردم اخرش نوشته بودم از عشق تو مستم ولی بعدا بنا بر دلایلی ویرایشش کردم ...........



هر انسانی لایه های شخصیتی و عقیدتی متعددی داره عقاید من در مورد دین و مذهب و چیزایی که گفتم در داخلی ترین و عمیقترین و زیرینی ترین لایه های شخصیتی من قرار داره چیزهایی که شاید در یک محیط مجازی و کاملا انتزاعی و خاص فرصت بروز پیدا میکنه .....در زندگی معمولی و عادی که با دیگران دارم به هیچ وجه این عقاید بروز پیدا نمیکنه و اشخاصی که اطرافم هستند به هیچ وجه چنین شناختی از من ندارند ...........برای اینکه من رو کاملا بشناسی راه درازی باقی مونده , رفیق نیمه راه نباش و تا انتهای مسیر با من باش .......


در چند پست قبل در مورد گذشته ی خودم یه چیزایی رو گفتم اما کامل نبود حالا میخواهم کامل ترش کنم ..


من وقتی به سن بلوغ رسیدم و از دور و برم سر در اوردم تا 3 سال یک ادم به شدت مذهبی بودم ....نماز صبح رو با چفیه و سربند یا ابوالفضل میخوندم ... زیارت عاشورا تو نماز صبح ترک نمیشد ......هر روز توبه میکردم ...تو خیابون سرم همیشه پایین بود ....تو دبیرستان همیشه امر به معروف و نهی از منکر میکردم بچه ها مهتابی های کلاس رو میترکوندند ولی من نهی از منکرشون میکردم و همیشه وسایلم دزدیده میشد و من رو اذیت میکردند اما من اهمیتی نمیدادم اگه از من میپرسیدند به چه انگیزه ای درس میخونی میگفتم برای خوشنودی اقا امام زمان و واقعا هم نیتنم و تلاشم همین بود ........روزی چند بار دست پدر و مادرم رو میبوسیدم ....روزی یک جزء قران میخوندم البته حداقل یک جزء ... دعای توسل و مسجد و هیات ترک نمیشد گاهی هم نماز شب ..روزه ی مستحبی و نخوردن غذای لذیذ برای مبارزه با هوای نفس ..اگه تو تاکسی نشسته بودم و مثلا کفش یکی رو خاکی میکردم یا ازش حلالیت میگرفتم یا بعدا براش نماز میخوندم .......عقیده ام هم همین بود کاملا افراطی صبح که از خونه میزم بیرون به این نیت میرفتم بیرون که چهل روز گناه نکنم . اخه میدونی که تو احادیث اومده کسی که چهل روز گناه نکنه خداوند قلبش رو بر حقایق روشن میکنه .وقتی میرفتم مسجد عکس یه شهید به دیوار اویزون بود که یکطور خاصی بهم نگاه میکرد منم بعضی وقتها باهاش درد دل میکردم .....سر نماز از ترس به خودم میلرزیدم و واقعا هم همینطور بود ..سجده های طولانی ..... دعای قبل و بعد از نماز ...اااوووه




ولی ....ولی ......عزیزم ....عزیزم...غافل بودم ....بی خبر بودم از اینکه سرنوشت نقشه ی دیگه ای برام کشیده ....مثل تو که از نقشه ای که سرنوشت برات کشیده بی خبری....


سرنوشت بازیهای غریبی داره ....خیلی غریب ادم واقعا بعضی وقتها حیرون میمونه ...من که همه ی زندگیم رو در وادی حیرت بودم ........


بقول خودت ادم فکر میکنه راه مستقیم رو میره  ولی غافل از اینکه همه راهها مستقیم نیستند (این جمله ات واقعا جالب بود )

اره مسیر زندگی کم کم عوض شد بانو طی یکسری اتفاقات مسیر زندگی عوض شد و سرنوشت از اون تاریخ بازی اش رو با من شروع کرد ...........



سوم دبیرستان بودم چند وقتی بود یه چیزی تو گوشم زمزمه میکرد یه چیزی تو درونم فریاد میزد که عمر این زندگی به سر اومده یه چیزی از درونم ندا میداد که وقت تغییره یه چیزی بهم میگفت تو برای این زندگی ساخته نشدی ..یه چیزی بهم میگفت باید راهت رو عوض کنی ....من نمیدونستم سرنوشت چه نقشه ای برام کشیده ....تا اینکه علائم و نشانه هاش کم کم پدیدار شد ( مثل علائم و نشانه هایی که الان از تو میبینم ) ...سوم دبیرستان بودم یک معلم تاریخ داشتیم از اون اعجوبه های روزگار (همون که تو چند پست قبل بهش گفتم استاد ) از اون ادمهایی که در طول عمر ادم شاید فقط یکبار شانس دیدنش رو داشته باشیم . از اون شانسها و فرصتهای معدود زندگی از اون لطفهایی که خدا فقط یکبار در حق ادم میکنه ... نمیدونم شاید بخاطر عبادات خالصانه ای که کرده بودم خداوند دری از درهای رحمتش رو بر من گشود که واقعا زندگی من رو از اساس دچار تحول کرد . شاید بالاخره تونسته بودم چهل روز گناه نکنم و خدا هم قلبم رو بر حقایق روشن میکرد ...نمیدونم بانو ...نمیدونم ..داستان زندگی من خیلی پیچیده است ....من با استاد اشنا شدم . .... اون ادم سرشناس و معتبری بود ...مدارج علمی اش رو یادم نیست فقط یادمه که مثل اون رو تو زندگی ام ندیده بودم و هنوز هم ندیدم ......با همه ی اعتبار و شهرت و سواد و تمکن مالی که داشت میومد تو یک دبیرستان گم نام برای چند تا بچه دبیرستانی شر و اوشگول و سر به هوا موعظه میکرد پیامبر وار ...واقعا تنها عبارتی که شایسته اش هست همین عبارت " پیامبر وار " هست میگفت من اومدم تا شما رو بیدار کنم . میگفت بذری رو که من امروز کاشتم 10 سال بعد درو خواهید کرد . او میدانست چه میگوید و من نمیدانستم چه میگوید مثل الان که من میدانم چه میگویم و تو نمیدانی من چه میگویم او موعظه میکرد ....نصیحت میکرد ..از اخلاق میگفت ..از منش خاصی حرف میزد .من کاملا درگیرش شدم ...سرنوشت داشت پازلهای خودش رو تکمیل میکرد طی اون یکسال اون کاملا من رو اسیر و دلداده و عاشق خودش کرده بود ... میگفت اگر یکنفر از این کلاس بیدار بشه برای من کافیه و من رسالت خودم رو انجام دادم ....فکر کنم از اون کلاس من تنها کسی بودم که تونست من رو از اساس متحول کنه من از اهمون اول هم ادم خاصی بودم و با بقیه فرق داشتم ...از همون اول یک جور دیگه فکر میکردم و کلا سیستمم یکجور دیگه بود با بقیه فرق داشتم .....اون سال به پایان رسید و روز اخر من 5 دقیقه باهاش گفت و گو کردم . گفتم من رو نصیحت کن گفتم چیزی بگو که سعادتمندم کنه و اون چند جمله گفت و در انتها چند کتاب معرفی کرد ...داستان تغییر من از یک ادم مذهبی به یک ادم سکولار از همینجا شروع شد اون کتابها رو خوندم . بگذریم که چه کتابهایی بود و چه محتوایی داشت اما تغییرات زنجیره ای و تدریجی من از همینجا شروع شد اولش از یک مذهبی افراطی به یک ادم متعادل یا روشنفکر دینی تبدیل شدم و کم کم دامنه ی مطالعات گسترش پیدا کرد و تغییرات عقیدتی و فکری من ادامه پیدا کرد تا الان که در خدمت شما هستم یک سکولار تمام عیار هستم . ماتریالیسم رو دوست دارم . بقول دکتر صادق زیبا کلام تمام سلولهای بدن من لیبرال است نکته ی جالبش اینه که بعد از اون سال تمام تلاشهای من برای برقراری رابطه با استاد به نوعی شکست خورده با اینکه شماره اش رو دارم و ایمیلش رو هم دارم و میدونم چه روزهایی و در کدام دبیرستان تدریس میکنه اماتما تلاشهام برای صحبت کردن باهاش به شکست منجر میشه ایمیلهام بهش نمیرسه و اس ام اسها رو دریافت نمیکنه و وقتی میرم دبیرستان اونقدر شاگرداش احاطه اش میکنند که من گم میشم و نمیتونم باهاش حرف بزنم ولی یکبار بک جمله ای رو بهم گفت استاد گفت امروز که دیدمت انگار باغ پر گلی رو دیدیم . نمیدونی این جمله چقدر به دلم نشست و چقدر از عمق صداقت این کلام با خبر شدم . . انگار سرنوشت نمیخواهد ما باز همدیگر رو ببینیم و اون من رو نصیحت کنه . کی از اسرار زندگی سر در میاره . این داستان گذشت و من طی یک سال بعد از اینکه از اون دبیرستان اومدم بیرون درگیر تغییر و تحولات روحی و روانی  و عقیدتی بودم یکبار حالاتم رو براش توضیح دادم و چیزهایی رو که میدیدم و حس میکردم براش نقل میکردم اون هم در جواب گفت داری پله های عرفان رو طی میکنی و الان در وادی حیرت هستی  ... برام خیلی جالب بود ....عرفان جایی نیست که هر کسی بتونه تا تهش بره جای خیلی وحشتناکیه من هم تا همون وادی حیرت یا حداکثر یکی دو وادی بعدش نتونستم برم . من از انسان حیرت میکردم چیزهایی از وجود انسان درک میکردم و میدیدم که واقعا تحسینش میکردم روح انسان رو انقدر بزرگ میدیدم و درک میکردم که همه ی انسانها  را محق و شایسته ی بهشت میدیدم . مومن و کافر برام فرقی نمیکرد جز زیبایی چیزی نمیدیدم . نه اینکه بخواهم شعار بدم ها ... نه ...واقعا با تمام وجودم حسش میکردم قتل عام انسانها برام تابلوی زیبایی از عظمت روح بشر بود ....توضیحش سخته ...اینها فقط یه گوشه اش هست ... عرفان راهی نیست که هر کسی بتونه طی کنه و توان شنیدن حقایق رو داشته باشه . از من ایراد نگیر که مذهبی نیستی من تا انتهای مذهب رفتم و برگشتم. داستان زندگی من طولانی و عجیبه ....نکته ی حالبش اینه که این بازیهای سرنوشت بامن هنوز ادامه داره و هنوز هم سرنوشت داره با من بازی میکنه و احتمال میدهم پرده ی بعدی بازی مربوط به تو میشه .... حالا این پرده رو چطوری میخواهد اجرا کنه باید صبر کنی و ببینی هرچند من خبر دارم . تو خیلی سعی میکنی که از این رابطه فرار کنی اما خبر نداری که من میدونم ذهن و روحت کاملا درگیر این قضیه شده و نخواهی توانست از این قضیه فرار کنی .... به زودی ابعاد دیگری از وجو تاریک من برای تو روشن خواهد شد ....صبر کن و سوال کن ....


اما میخواهم جواب مسائلی رو که تو یادگاریت مطرح کردی رو بدم .



ظاهرا فکر میکنی من در مورد جوابی که به تلفنم دادی دچار اشتباه شدم ولی اشتباه فکر میکنی من میخواستم بهت ثابت کنم که نمیتونی از این رابطه فرار کنی ...تلاش نکن ....هرگز موفق نخواهی شد ....این رو همون روز اول هم بهت گفتم ولی با تمام تلاشی که کردی اعم از اینکه گوشی ات رو خاموش کردی و دزدکی اومدی به وبلاگ سر زدی ولی نظر نذاشتی و تمام پستها رو با دقت خوندی و سرانجام سلام کردی ...نمیتونی از من فرار کنی ...من روحت رو تصاحب کردم ... عرفان و اندوه رو دست کم نگیر ...درسته که الان دیگه تو فاز عرفان نیستم ولی هنوز هم میتونم با موسیقی به خلسه برم و به کشف و شهود برسم ...سرنوشت رو دست کم نگیر ...زندگی شخصی من در غم غوطه ور نیست ....اتفاق خیلی هم اهل شادی هستم و همیشه لبخند بر لب دارم ...اینها که میگویم لایه های عمیق و درونی شخصیت من هست تا حالا این دروازه رو برای هیچکس باز نکرده بودم ...تو اولیش هستی تا امروز این حرفها رو با خودم زمزمه میکردم اما امروز جرات کردم به زبون بیارم ..فقط برای تو بانو. برای اینکه بدانی ........


اگه بخواهی من حاظرم تلفنی باهات حرف بزنم ولی در یک روز و ساعت که در اون به توافق رسیده باشیم البته من نمیتونم زیاد صحبت کنم چون مجبورم صدام رو عوض کنم ...ولی حاظرم حرف بزنیم و سوالاتت رو جواب بدم


اینها حرفهای دلت نیست من میخواهم درونی ترین لایه ی شخصیتت رو بیرون بکشم تو باید با عمق روحت با من حرف بزنی ..مطمئن باش من به حرفش میارم ...


اصلا فکر نمیکردی کارت به اینجا بکشه و مجبور بشی حرفهای دلت رو بزنی ؟ هه هه کجاش رو دیدی ؟ تو از اول قضاوتت در مورد این رابطه اشتباه بوده تو باور غلطی در مورد این رابطه داری تو باور غلط و ناقصی در مورد من داری مطمئن باش این رابطه به جاهایی کشیده خواهد شد که هرگز در مخیله ات هم خطور نخواهد کرد . من از سرنوشت با خبرم .....من بهت اصرار نمیکنم ...من با اس ام اس نمیکشونمت اینجا من در این وبلاگ برای دل خودم مینویسم ولی مسئله اینجاست که بخواهی یا نخواهی این وبلاگ با یک نخ نامرئی به مغزت وصل شده و تو حتی اگه نظر هم نذاری دزدکی میایی سر میزنی و میری بدون اینکه اجباری تو کار باشه ..این رابطه هنوز اول راهشه.....قبلا هم گفتم ...با من باش ...نترس ...بیا جلو ...صبر داشته باش .....تا حالا از خودت پرسیدی چرا میایی به این وبلاگ سر میزنی ؟کسی مجبورت کرده ؟ ؟ من از تو این سوال رو میپرسم : بانو چرا میایی به این وبلاگ سر میزنی؟ جوابت چیه ؟ هان ؟ از سرنوشت بی خبری بانو ....به من اعتماد کن ....صبر داشته باش ....نترس ....بیا جلو ...


خیلی خوبه که نماز و روزت ترک نمیشه من از تو خوشم میاد با این اخلاقها و عادتهایی که داری

همین چیزهاست که من رو عاشق تو کرده و باعث شده بهت اعتماد کنم ...  گفتم که نه خوشگل ترین دختر روی زمینی و نه اینکه شباهتی به انجلینا جولی یا جنیفر لوپز داری ...من ارزشهای دختری مثل تو رو درک میکنم .از نظر من عشق فقط وقتی بوجود میاد که اعتماد وجود داشته باشه و من به تو اعتماد دارم . میدونم انتخابم درسته ....هرچند مشکلاتی هم وجود داره اما بهرحال همیشه مشکلات هست .........


من مست نبودم بانو من اونها رو گفتم که یک ترفند روانی زده باشم و تو رو درگیر متن کرده باشم . البته حرفهایی که الان میزنم در صداقت محضه ...من تو عمرم مشروب نخوردم من اب یخ میخورم سرم گیج میره ..چه برسه به این چیزا ....

میدونی چیه مرز اخلاق از دین جداست . من ادم هرزه ای نیستم . درسته که اهل نماز  و روزه نیستم وشما ها فکر میکنید کسی که اهل نماز  و روزه نباشه پس اهل همه چیز هست اما من اهل چیزی نیستم . ببینم تو واقعا فکر میکنی کسی که اهل نماز و روزه نباشه اهل همه چیز هست ؟اخلاق بوده قبل از اینکه دین باشه ....انسان انسان بوده قبل از اینکه شریعتی به اسم اسلام بوجود امده باشه من یک محققم . من یک نظریه پرداز سیاسی و اجتماعی هستم ممکن در مورد دین یا بعضی مسائل هر نظری داشته باشم اما اینطور نیست که ادم ضد دینی باشم و با دین لجاجت داشته باشم البته با این اسلام حکومتی من دراوردی اقایان لجاجت بسیار دارم . من به خدا اعتقاد دارم ....من معتقدم محمد رسول خداست .....من معتقدم قران کلام خداست ......من معتقدم علی امام است .......اینکه من عقاید سکولاریستی دارم دلیل نمیشه که کلا به همه چیز بی اعتقاد باشم به هر حال ما در یک جامعه ی دینی بزرگ شدیم و هرچقدر هم تلاش کنیم بهرحال دین در لایه های روانی  و شخصیتیمون قرار داره ...ولی بگویم متشرع نیستم و اهل نماز و روزه هم نیستم ولی این به این معنی نیست که ادم بی بند و بار و لا ابالی هستم ...من اصلا اهل خلاف نیستم معذرت میخواهم که این جمله هارو بکار میبرم ولی به شرافتم سوگند میخورم .......به انسانیت سوگند میخورم که زندگی جنسی پاکی داشتم و دارم ...قسم میخورم به هیچ زن و دختری دست نزده ام و هیچ نیت سوئی نداشته ام ... انهم در شرایطی که در جامعه ی امروز همه چیز فراهم است و بسیاری از دوستان من حداقل تجربه ی یکبار رابطه ی جنسی رو داشتند حداقل تجربه ی لمس رو داشتند ولی من هرگز ............


میخواهی باور کن یا نکن .....


چند روز پیش داشتم تو خیابون قدم میزدم ..من اصولا زیاد قدم میزنم و در این قدم زدنها هم زیاد فکر میکنم ..... شب عید است و زنان عفیف جامعه ی ما هم ارایش کرده با وضعیت انچنانی بیرون می ایند یک لحظه نگاهم به یکی شان افتاد خواستم با نگاهم تعقیبش کنم ناگهان چیزی از درونم فریاد زد اگه این کار رو بکنی شایسته ی بانو نیستی ........چشمم رو برگردوندم .....میخواهی باور کن یا باور نکن .....البته کلا زیاد اهل اینجور نگاه کردنها نیستم ولی اینکه اینبار وجدانم اسم تو رو اورد برای خودم خیلی جالب بود ...میخواهی باور کن میخواهی باور نکن


ما باهم فرق داریم؟ همه ی ادمها با هم فرق دارند بانو اما تفاوت و شباهت باید یکجایی به تعادل برسد . اتفاقا دیگران نظرشان در مورد من و تو این است که ما خیلی بهم می اییم و خیلی بهم میخوریم اما انها خبر ندارند که بهر حال تفاوتهایی هم وجود دارد شباهتهای من و تو بانو زیاد است ..........تو که نمیدانی من کی هستم اما من که میدانم کی هستم این رو به تو وعده میدهم اتفاقا تفاوتها هم خوب است الان ببین تو چقدر درگیر این رابطه شدی ! این بخاطر تفاوتهاست ....

اون موضوع رو از ظواهر هم میشه فهمید ؟ منظورت رو از این جمله نفهمیدم ...ظواهر چیه ؟ ظاهر حرفهایی که من در این وبلاگ زدم یا حرفهای کمی که تو زدی ؟ از کجا به این نتیجه رسیدی ؟ من از این حرفت فقط یک نتیجه میگیرم . دنبال بهانه هستی که از این رابطه فرار کنی ....اما تلاشت باطل و بیهوده است  روح تو مال منه .......


حرفی که من راجع پیغمبر و حضرت علی میزنم دیدگاه یک مورخ و یک محقق هست نه یک متدین متعصب یا یک نفر که با دین دشمنی داره این اخوندها دین و تاریخ اسلام رو انطور که واقعا بوده عنوان نمیکنند اون رو خیلی عالی و بدون نقص و پاستوریزه نشون میدهند ولی واقعیت این نبوده ....برای تو که بسیار معتقدی اهمیتی نداره بدونی برای چی پیغمبر در سن 54 سالگی عایشه رو وقتی فقط 6 سال داشته از ابوبکر خواستگاری کرده و وقتی 58 سال داشته و عایشه 9 ساله بوده اون رو به عقد  خودش در اورده ؟ این سوال رو از کسی که قبولش اری بپرس البته اون مسلما منکر میشه یا اینکه یکجوری قضیه رو میپیچونه ........برای تو که متعصب هستی مهم نیست بدونی که حضرت علی زمان خودش به تنها چیزی که معروف بوده کشتار بوده ؟ و این کشتارها بسیاری از مواقع دامن شیعیان رو هم میگرفته ؟ همه ی اعراب اون زمان با هم فامیل بودند و علی خیلیهاشون رو کشته بوده و نفرت عمیقی از علی در دل مردم قبایل ان زمان وجود داشته . عدم اقبال مردم  به علی بعد از وفات پیامبر هم از همینجا نشات میگیره ..........تا حالا شنیدی که میگن خشونت عاشورا بخاطر خشونت بدر بوده ؟ خیلی از کسایی که روز عاشورا علیه امام حسین جنگیدند کسایی بودند که حضرت علی اعضای خانوادشون رو کشته بوده و اونها اومده بودند که انتقام بگیرند عاشورا چیزی بیشتر از یک انتقام گیری فامیلی نبوده ......البته اخوندها حقایق رو طور دیگری جلوه میدهند اخه هرچه میخ اعتقاد مردم به دین محکمتر باشه حکومت کردن برای اقایان راحت تر هست . به عنوان یک متدین برات مهم نیست که از واقعیت تاریخ اسلام با خبر باشی ؟ حرفهایی که من در مورد پیامبر و حضرت علی زدم دیدگاه یک مورخ و یک محقق هست نه یکنفر که با دین دشمنی داره یا اعتقادی بهش نداره ....

اتفاقا شاید برات جالب باشه بدونی که من ارادت خاصی به اما رضا دارم میخواهی باور کن یا باور نکن !

تا حالا چند بار رفتم حرمش و دو بار از ته دل دو تا چیز رو ازش خواستم و به طرز معجزه اسایی برام فراهم شده .. مثل عبور از لبه ی تیغ ... درسته که معتقد به سکولاریسم هستم اما دوره ی مهمی از زندگی من با دینداری گذشته و دین بالاخره در لایه های روان من وجود داره ........مکانیسم عقیدتی من و سیستم افکارم و روحیات و طرز فکرم یک مقدار پیچیده است شاید به این زودی ها و راحتی ها برات قابل هضم نباشه و شاید خیلی از قسمتهاش با هم متناقض به نظر بیاد ولی این طرز فکر منه . نمیخواهم زورکی خودم رو ادم متدینی جلوه بدم تا دلت رو بدست بیارم میخواهم حقایق رو برات بگم . میخواهم ابعاد تاریک وجودم رو برات روشن کنم ...


قضیه ی من و خدا یک مقدار پیچیده است . من از همون اول هم هیچ چیز زندگیم عادی و مثل ادم نبوده ... کسی وقتی شعر میگه ممکنه از هر کلمه و عبارتی برای جور کردن شعر خودش استفاده کنه ..........من نسبت به خدا موضعگیری خاصی ندارم نه خیلی باهاش خوبم و هر دقیقه باهش حرف میزنم نه باهش دشمنم البته باهاش رو در بایستی هم ندارم هر حرفی بخواهم بهش میزنم .....البته اینها در لایه های عمیق شخصیت من هست شخصیت بیرونی ام زیاد کاری به این مسائل نداره . الان من کل روح و روانم رو برات ریختم بیرون ......راستی یه چیزی یادم رفت بگم من وقتی از تفکر دینی به تفکر مادی رسیدم و یکسری مطالعاتی رو انجام دادم به درکی از جهان و خودم و خدا و پیرامونم رسیدم که نگران هیچ چیز نیستم و ارامش و سعادت رو کاملا حس میکنم من در عمیق ترین لایه ی روحم احساس سعادت و رهایی میکنم و میتونم بگم خوشبختی رو حس میکنم من موفق شدم از فراسوی نیک و بد به جهان بنگرم ....برام موفقیت و دستاورد بزرگی بود .


من وقتم رو هدر نمیدهم و سعی باطل هم نمیکنم ....این تو هستی که دزدکی به وبلاگ سر میزنی ........این تو هستی که روحت با یه نخ نامرئی به این وبلاگ وصل شده ....اگه اینطوری نیست الان برای چی داری این مطلب رو میخونی  ؟ هان ؟ جوابت چیه ؟ اما این رو بدون اگر تو دیگه به این وبلاگ سر هم نزنی من از تو تا ابد در این وبلاگ مینویسم .......میتونی امتحان کنی.....

من هنوز خیلی چیزها رو از خودم نگفتم . رفیق نیمه راه نباش و با من بیا ....کم کم همه چیز برات روشن میشه تو بپرس تا من جوابت رو بدم ...

لایه های عمیق طرزفکر من تو شاید متفاوت باشه که البته چیز بدی هم نیست من روحیات یک انسان مذهبی رو درک میکنم ........اگه جوابت رو گرفتی و فهمیدی  من و تو هیچ نقطه ی مشترکی نداریم پس برو و دیگه به این وبلاگ سر نزن بزار من با خیال راحت از عشقم بنویسم ... (اسمش بانو است و "ه" دو چشم نشانه اش هست )

قبول دارم اینکه از شناخته شدن فرار میکنم زیاد کار جالبی نیست اما باور کن این تنها چیزیه که تو رو به اینجا میکشونه . قبول دارم کودکانه است اما اگر تو همون اس ام اس ولنتاینی که بهت دادم اسمم رو میگفتم الان نه این وبلاگ بود و نه تو اینجا منتظر چیزی بودی .یادم رفت بگم من استراتژیست و طراح خوبی هم هستم . من ادم با هوشیم .


اگه گاهی اوقات بهت بی احترامی کردم واقعا ازت معذرت میخواهم قبول دارم حق داری بخاطر حرفهایی که گاهی اوقات زدم و اینکه اسمم رو نمیگم ازم دلگیر باشی ولی باور کن نظر سرنوشت اینه که هنوز وقتش نرسیده . اگه وقتش برسه خودت خواهی فهمید بانوی من ...عشق من خواهی فهمید ...باور کن دوستت دارم ...و این عشق یک ادم هرزه به یک ادم پاک نیست . عشق یک دانا به یک موجود پاک هست ...........



برای چی میایی تو این وبلاگ ؟ برای چی پیگیری؟ افکار تو برای من مثل یک کتاب بازه



پی نوشت : راستی یه دو روزه یکنفر نا شناس زنگهای مشکوکی بهم میزنه اگه بفهمم ارتباطی به تو داره کاری میکنم که هم تو و هم اون از تلاشی که برای شناسایی من کردید پشیمون بشید . ببخشید اگه این جمله ی اخری تند بود منظوری نداشتم ...


ای غنچه ی پاک ای بانو ........


به این ابر سفید اواره بی اعتنا نباش


یه چیزی میخواهم بگم ولی یادم رفته یادم نمیاد بعدا بیادم اومد بهت میگم

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد